قطره

قطره‌ دلش‌دریا می‌خواست. خیلی‌وقت‌ بود که‌ به‌ خداوند گفته ‌بود 

 هر بار خداوند می‌گفت: از قطره ‌تا دریا راهیست‌ طولانی

 راهی‌ از رنج ‌و عشق ‌و صبوری

 هر قطره‌ را لیاقت ‌دریا نیست

 قطره‌ عبور کرد و گذشت قطره ‌پشت ‌سر گذاشت

قطره‌ ایستاد ومنجمد شد قطره‌ روان ‌شد و راه‌ افتاد قطره‌از دست ‌داد و به‌آسمان‌ رفت

 و هر بار چیزی‌از رنج ‌و عشق ‌و صبوری‌ آموخت

 تا روزی ‌که ‌خداوند فرمود: امروز روز توست. روز دریا شدن

 خداوند قطره‌ را به ‌دریا رساند

 قطره ‌طعم ‌دریا را چشید  طعم ‌دریا شدن ‌را اما

 روزی‌ قطره‌ به ‌خداوند گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌هست؟

 خداوند فرمود: هست

 قطره‌ گفت: پس ‌من ‌آن ‌را می ‌خواهم  بزرگترین‌ را بی ‌نهایت ‌را 

 خداوند قطره‌ را برداشت ‌و در قلب‌آدم ‌گذاشت‌

 و فرمود: اینجا بی ‌نهایت ‌است

 آدم‌ عاشق‌ بود دنبال ‌کلمه‌ای ‌می ‌گشت ‌تا عشق ‌را توی ‌آن ‌بریزد 

 اما هیچ ‌کلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق ‌را نداشت

 آدم ‌همه‌ عشقش ‌را توی ‌یک ‌قطره ‌ریخت  قطره ‌از قلب‌ عاشق‌عبور کرد

 و وقتی ‌که‌ قطره‌ از چشم‌عاشق ‌چکید، خداوند فرمود: حالا تو بی ‌نهایتی 

 چون که‌ عکس ‌من‌ در اشک‌عاشق‌ است


نظرات 1 + ارسال نظر
ankabut سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ http://afs0os.blogfa.com/




اخی دستمالش تموم شده
شهاب دستمال برسون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد