آرام چشم های مرا باد برده است . . .
یا سوزش حرارت مرداد برده است . . .
دارم به چشمهای تومن فکر می کنم
طغیانگری که ماهی آزاد برده است
پوشیده نیست خواب و خیال مرا همان
چشمی که بوی میکده می داد برده است
صد بیستون خیال تو را داشتم ولی . . .
لعنت به آن که تیشه ی فرهاد برده است
حالی نمانده است برایم که بد شود
حالی که زخم کاری بیداد برده است
حالا فرار می کنم از تنگنای آن
عصیانگری که فرصت فریاد برده است
از هیچ کس توقع یاری نداشتم
حتی کسی که عشق من از یاد برده است
سمی نفوذ کرده درونم و نم نمک
اشکی که از دوچشم من افتاد برده است
. . . این زندگی انگار معنایی ندارد
در لحظه های خوب ما جایی ندارد
صندوق احساسات ما خیلی فقیر است
نان تنور شعر شاعر هم خمیر است
لبخند ، تکرار نگاهی بی فروغ است
خندیدن ما گریه و گریه دروغ است
حالا برای عاشقی هر لحظه دیر است
حس بلند پرواز ما هم بی مسیر است
در انتظار زندگی کلی خماریم
هرچند میدانی که راهی هم نداریم
غافل که در زندان دنیا گیر کردیم
خود را به جرم زندگی تحقیر کردیم
از زندگی بوی تعفن رفت بر باد
چسبیده بر دیوار حلقم داد و فریاد
« مردم هوای شهر دلها غرق دود است
با خنده های واقعی لبها حسود است
پاییز زیبا مثل اینکه فصل مرگ است
پاهایمان هم بی خبر از درد برگ است
از چهچه سرد قناری شاد هستیم
راضی از اینکه ظاهرا آزاد هستیم
پروانه ها را دیده ای افسرده هستند ؟
گلهای سرخ واقعی پژمرده هستند
ما که تمام لحظهها را غصه داریم
آخر چرا بر روی لبها گل بکاریم ؟