. . . این زندگی انگار معنایی ندارد
در لحظه های خوب ما جایی ندارد
صندوق احساسات ما خیلی فقیر است
نان تنور شعر شاعر هم خمیر است
لبخند ، تکرار نگاهی بی فروغ است
خندیدن ما گریه و گریه دروغ است
حالا برای عاشقی هر لحظه دیر است
حس بلند پرواز ما هم بی مسیر است
در انتظار زندگی کلی خماریم
هرچند میدانی که راهی هم نداریم
غافل که در زندان دنیا گیر کردیم
خود را به جرم زندگی تحقیر کردیم
از زندگی بوی تعفن رفت بر باد
چسبیده بر دیوار حلقم داد و فریاد
« مردم هوای شهر دلها غرق دود است
با خنده های واقعی لبها حسود است
پاییز زیبا مثل اینکه فصل مرگ است
پاهایمان هم بی خبر از درد برگ است
از چهچه سرد قناری شاد هستیم
راضی از اینکه ظاهرا آزاد هستیم
پروانه ها را دیده ای افسرده هستند ؟
گلهای سرخ واقعی پژمرده هستند
ما که تمام لحظهها را غصه داریم
آخر چرا بر روی لبها گل بکاریم ؟
زندگی برگ بودن درمسیر باد نیست امتحان ریشه هاست ریشه هم هرگز اسیر باد نیست

خیلی وبلاگت غمناکه شاد باش زندگی خیلی میتونه شیرین باشه البته باید شیرینش کنی
به من سر بزن موفق باشی
الکی میگه با همون غم حال کن